شاید شبها، آغاز آرامش است
شاید شبها، التیام زخمهای زندگیست
شاید شبها، تاملی در مصیبت روزهاست
شاید شبها، تحریر سرنوشت ِ آدمی ست
هرچه هست، پر از راز و رمز زندگی ست، شگفتی ست
شبها، کسی که از پی لقمۀ نانی
تمامی روز را به هر طرف دویده
خسته و کوفته به بستر می خزد
و عشاق پس از راز و نیاز و عشق و بوسه
در رویاهای شیرین زندگی فرو می روند
و کودکی بی خیال، از هست و نیست ستاره ها
در خواب لبخند می زند
شبها، که مادری پریشان حال
به آیندۀ مبهم کودکش می اندیشد
و مردی در لبخند نوزادش
غم ِ نان فردا و خستگی هایش را فراموش می کند
و به همین ِ زندگی ساده، نماز شکر می گذارد
و عاشقان، دور از چشمها
حُرمت عشق را در نامه ای می سُرایند
و انسانهای تازه بَخت
به تولد کودک نازاییده می اندیشند
شبها، که سالخوردگان
به زاد روز کودکی می اندیشند
و در رگهای فرسوده شان، خواهش ِ نوازش ِ مادری تیر میکشد
و دور افتادگان ِ از عشق، آه سرد می کشند
و بر سنگدلی سرنوشت نفرین می کنند
و جدا شدگان، بر اشتباهات گذشته می گریند
و از تنهایی و گذر عمر و نبودن یاری، غصه می خورند
شبها که مستی خراب
در کوچه های تاریک غزل خوان است
و یا از زخم کهنۀ عشقی ، عربده می کشد
و عاشقی ناکام ، همۀ دنیا را تلخ می بیند
و از تولد خویش بیزار است
و کودکی غمگین، از خود می پرسد، پدرم کو؟
یا زنی بیوه، بر شوی مرده اش زار می زند
شاید شبها، آغاز حوادث است
شاید شبها، دهان گشودن ِ زخمهای کهنه است
شاید شبها، برزخی میان مرگ و زندگی ست
شاید شبها، وسوسۀ از پیلگی درآمدن پروانه ای ست
هر چه هست، پر از راز و رمز زندگی ست، شگفتی ست
شبها که زندگی
به روالِ عادی خود می گذرد
و زیر چرخ ِ سنگین ِ ارابه اش، عده ای را لِه میکند
و با حوصله به شمارش مردگانمان می نشیند
شبها، که همه جا تاریک است
و در دشتی باد ویرانی می وزد
یا سرداری طعم تلخ ِ شکستی را می چشد
و برده وار به اسارت می رود
و یا قلعه ای پس از قرنها
به دست ِ راهزنی فتح می شود
و عده ای از فراز خاک ِ هستی پر میگشایند
و مسافرینی تازه، به بیغولۀ دنیا گام می نهند
شبها که خون کسانی
به پای دیوار ِ پر از سُرب ریخته می شود
و کسانی در سلولهای زندان
به خاطر نان ِ گرسنگان
در تنور شکنجه گداخته می شوند
و عده ای در تاریکی
نقش روشن ِ آفتاب را
بر دیوار اندیشه ها می کَشند
شبها، که ماه از نبودن به هلال
و از هلال به کمال می رسد
و قلب انسانی به نگاه انسانی دیگر ربوده می شود
و یا کودکی از شوق ِ کفش و کیف نُووش خواب زده می شود
شبها که چراغکی بی جفت
در مردابی پرت خاموش می شود
و بادی شوخ، هلهله کنان، خواب نیزارها را آشفته می کند
یا در بادی خسته
برگها، صدای پای پاییز را می شنوند
و مهتاب، مضطرب
در جشن صید ماهیان
بر دوش موجها، به فراز و نشیب می نشینند
و ستارگان در گذر ابرهای سیاه
پنهان می شوند
شبها، که شمعی میگرید و پروانه ای می سوزد
و شاعری، غمگین ترین ِ شعرش را می سُراید
تو گویی شبها، آغاز گسستن آدمیان است
گریز برکت و توحش ِ آدمی ست
یا گامی مضطرب به سوی نیستی ست
یا شاید، نسیم روح بخش شکفتن هاست
یا مرزی میان اندیشه های جغدی شوم و باور پروانه ای ست
هر چه هست، پر از راز و رمز زندگی ست، شگفتی ست
شاید تاریکترین ِ شبها بود
که شمع ها گریستند و پروانه ها سوختند
و شاعران چشمۀ نور، غمگین ترین ِ شعرها را سرودند
خونین ترین شب ِ سرنوشت بود
شبی پر از جنجال و فریاد
شبی پر از ستاره و پَر
شبی که کشتارگاه، میزبان ِ عاشقان بود
شبی که مرگ بر هر دریچه و در کوبید
شبی که عرق شرم بر پیشانی خدا و شیطان نشست
شبی که نسیم حوصلۀ وزیدن نداشت
شبی که در گورستانها غلغله بود
شبی که گورکن ها، شمارش مردگانمان را از یاد برده بودند
شبی که بر هیچ سنگی نام شهیدی نوشته نشد
آسمان تاریک بود و گله ها خستۀ خواب
چوپانان، از بیم گرگ ها، نیمه خواب، نیمی بیدار
داروغه های مرگ از گیسوان دختران، بر هر کوی و برزن
حلقۀ دار بافته و آویخته بود
و آنان که حقیقت خورشید را باور داشتند
بر چوبه های دار جان می سپردند
و بر هر شاخ و برگ درختی، باد مُصیبت می وزید
آن سان که رویا بافتن نیز ممنوع شد
ما از کوچه های کودکی
بی نان و آب و توبره
تا کوره راههای نامعلوم، از پی نور امیدی، پاورچین، پاورچین
بی آنکه خواب علفی را آشفته کنیم
عطش وار گذشتیم
تا در دشتهای نمی دانم کجا آباد
با قناعت به زندگی ساده، سُکنا گزینیم
راه تاریک، آینده نامعلوم، سرنوشت گمراه بود
و ما، همچنان اجساد مردگانمان را رها کرده، می گذشتیم
و به تاوان ِ کاسه ای آب ، یا نشانی راه
زندگی مان را، حتی عرق جَبینمان را نیز بخشودیم
شاید شبها، آغاز ناآرامی هاست
شاید شبها، التیام زخمهای زندگی ست
شاید شبها، تاملی در مصیبت روزهاست
شاید شبها، اندوه ِ آوارگی مردمی
بر شانه های نحیف ِ پروانه ایست
هر چه هست، پر از راز و رمز زندگی ست، شگفتی ست
شگفتی ست
شگفتی ست
|