sanjaghakeabi
  نامه
 

سلام
نامۀ پرمِهرتان رسید
غم تنهایی را از سینه ام کوچاند
و غبار بی کسی
ز زخساره ام  زدود
دیگر غمی نیست
جز غم دوری همۀ شما

میدانم
اگر تنها تر از اینی که هست باشم
اگر خانه ام بن بست ِ باریکترین کوچۀ دنیاست
باز کسی هست
که نام مرا بخواند

ای،  درست است که مشکلات بسیارند
اما همیشه بهانه ای برای زیستن هست
دیگر عرضی نیست
بجز، آرزوی دیدار

حالا ، دیدار ما
به بهار فردا
به خزیدن ِ آرام نسیم
بر سینۀ نرم آب
دیدار ما
به پایکوبی نم نم باران بهار
بر میدانگاه ِ خاکی کوچه

**   **   **    **

مُنجی


کسی را توان ِ آن نبود
که دگر بار
شمشیر عدالت را
از صخره های طلسم بیرون کشد
در گذرگاه ِ فصول
جنگ بود و ویرانی
گمنامی بود و سکوت
و مرگ
در عبور ِ سرد خود
زندگان را به قعر می کشانید
راهزنان، هراسان
ر ِحم زنان را می دریدند
که مبادا
نطفۀ سرداری
به بار نشسته است
 

 
   
 
Diese Webseite wurde kostenlos mit Homepage-Baukasten.de erstellt. Willst du auch eine eigene Webseite?
Gratis anmelden