در پس ِ پرده خوانی غروب
مادرم
برای ستارگان ِ خاموش می گریست و می گفت
در های و هوی این خشک سالی ِ بی رحم
دعای باران را باید
بلندتر از این پیشترها خواند
حیرتا، حیرتا یاران
من که به دانستنی های تبخیر آب و
تکلم رعد و برق رسیده ام
چگونه باید به مادرم بگویم
که باران عاقبت خواهد بارید
اگر هیچ گاه لب به دعا هم نگشاییم
گاهی اوقات سکوت
رساتر از
تلخی مصیبت هاست
خوابهای آشفته
میتوان از گذرگاهِ حوادث
بی کلام و بی حادثه گذشت
میتوان از کنار بود و نبودها
بی شوق و بی خیال گذشت
میتوان از کنار گپرنشینان
بی اشک و آه گذشت
بخدا اصلا میتوان چشمها را بست و
این همه خواب آشفته ندید
اما بگوییدم
مگر پلکان عمر
به آسمان ِ کدامین ستاره میرسد
که باید در غم و اندوه
این بینوایان ِصبور
همیشه خاموش گذشت
شبانگاهی پیش خوابهایی آشفته دیده ام
خواب اسبانی خسته
که در دره هایی سبز
خیره به آسمان مرده بودند
خواب سرزمینی آشنا
که مردمان ِ ساده اش
به ِسحر افسونگری پیر جادو شده اند
و جنگاورانی که از پی اوراد و چشم زد، رفته اند
در گذرگاهی صعب والعبورگرفتار شده اند
خواب کودکانی
که از پی یافتن چشمۀ زمزم سنگ شده اند
و دخترکانی که رویای جوانی شان را
باد
از آغاز ربوده بود
|