sanjaghakeabi
  سبدهای خالی
 

نه! هیچگاه کسی از من خسته
از من ِ گمنام نپرسید
که زخم بی درمان ِ سینه ام
از نیش ِ شمشیر کدام حادثه بود؟

نه! سرزنشم نکنید
اگر که چهار دیوار اتاق ِ اجاره ایم
 هنوز بی تزیین است
من از پی یافتن ِ جادۀ فراموشی نیآمده ام
تنها شبانگاهی سرد
با سبدهای خالی
از پی چیدن یک خوشه هوای تازه آمده ام
سبدهایی که کودکان ِ قبیله ام
از پس ِ هق هق گریه هایی بلند
بافته بودند


انگار کسی از دوردست ها صدایم کرد
صدای بغض آلوده و گنگ
شبیه گریه های مادرم

سفر، سرآغاز جداییمان بود
سفری ناخواسته و نابهنگام
سفری بی توشه و بی مقصد
و دیداری دو باره
به طولانی نمیدانم تا به کی؟

افسوس که فرصتِ شکوفایمان کوتاه بود
و گفتنی ها هرچه که بود، ناگفته ماند
تنها نگاهامان از حسرتِ رویش سرودند

شاید هرگز کسی ندانست که کودکی زود گذرِ کودکان ِ قبیله ام
در پشت دروازۀ زود رس ِ بلوغ گم شد

شاید از سَرِ حادثه بود
که من! در گذرگاه ِ باد              
به فرو ریختن ِ برگها                        
    به دیدۀ حیرت نگریستم

وقتی که بر فراز تلخیها نشستم
وقتی در کوچه های خاک آلودۀ نا امید به بن بست رسیدم
وقتی هیچ دری، دریچه ای، حتی به نگاهی بی تفاوت
گشوده نشد
وقتی در سوزش این سرمای یخ زده
از اجاقی دودی برنخاست
دانستم که زانو به بغل نشستن بیهوده است
دانستم که سکوت گناهی نابخشوده است
دانستم که برای پرندگان ِ کوچک
خواب ِ پرواز را باید تعبیر کرد
و برای کودکان قصه های حقیقی گفت
باید گفت سرانجام تمام ِ افسانه ها دروغ بود
کودکانمان!  باید بیاموزند
که سوار قصه های سرنوشت؛ خودِ آدمی ست
تا همچون کودکی ما
چشم انتظار سوار و اسب ِ سپید نباشند

حالا کیست که بتواند
با یادِ خاطرات، فاصله ها را پر کند
یا با اتکا به تخیل، چشمها را ببندد
تا عزیزی را ببوسد؟

نه! میخواهم از این همه تلخی روزگار کمی دور شوم
میخواهم کنار جادۀ پر حادثۀ زندگی بنشینم وبیندیشم
؛ به بوی نم خاک ِ باران خورده
به رنگِ سرخ ِ خون
به تپش قلبهای مضطرب
به هیاهوی مردگان ِ دیروز
و به خستگی و اندوه زندگان ِ امروز

می خواهم به قبیله ام بیندیشم
به راهِ پر پیچ و خم ِ کوه نشینان
به باربر پیر و کیسۀ سنگین
به برق امید در چشمان ِ درشت ِ کودکان فقیر
به چین و چروک ِ زودرس ِ چهره ها
به ظهر تابستان و آبِ یخ
به آرام خزیدن سایه ها
به نشستن پر شکوهِ خورشید
در پشت ِ کوه های بلند

می خواهم به صدای خاطرات گوش دهم
به صدای زنگِ مدرسه
به صدای گریۀ نوزاد و لالای مادر
به صدای ترقه بازی بچه ها
به صدای باد و جیر جیر در
به صدای خنده ها و پچ پچ شبانه
به صدای سبزی فروش و دختر همسایه
به صدای شُرشُر آب و مرگِ حباب
به صدای پای آشنا
به صدای پایی که شاید تو باشی



نه هنوز یادم مانده است
پیش از اولین بارش برف بهمن
گفته بودند
وقتی که قافله ها همراهیمان کنند
وقتی که ستارگان راه نشانمان باشند
وقتی شمال و جنوب جهان را بدانیم
وقتی سنگچین اجاقمان یکی باشد
وقتی رویاهامان مشترک شوند
وقتی به مرز عشق برسیم
دیگر نه ترسی از شب و
نه ترسی از شبح خواهیم داشت
وقتی به دروازه افق رسیدیم
پیش رو، دشتی سبز و آسمانی صاف و آفتابی شاد
خواهیم داشت
من اما به خواب دیده بودم
که سرزمین ِ موعودِ این قافله
پشت ِ مرزِ سیاهترین ِ شب است


حالا دیگر بیخود بهانه میآوریم
که سرنوشت چنین بود
نه! سهل انگاری از ما بود
تنها به کلمۀ دوستی،  قناعت کردیم
و بر تکیه گاهِ پراکندۀ اتحاد
خواب آلوده، خمیازه ها کشیدیم
و بی آنکه به فردا بیندیشیم، راه افتادیم
اما پیش از اینها
پیام آوری گفته بود
که سرانجام نسنجیدن راه، بیراهه خواهد بود

نه! گویی خوابهای کودکیم بی تعبیر خواهند ماند
خوابِ نقل و پولکی
خوابِ دشتهایی سبز
خوابِ عید و لباسی نو
خوابِ نوازش ِ دستهای مادر
خوابِ شادی
خوابِ هلهله
خوابِ تعطیل مدارس و بازی
خوابِ رنگِ بال ِ پروانه و رقص علف
خوابِ سایه ها و درختانی بلند

من اما به تعبیر خوابهای کودکیم
همیشه باور خواهم داشت
همیشه
باور خواهم داشت






 
 
   
 
Diese Webseite wurde kostenlos mit Homepage-Baukasten.de erstellt. Willst du auch eine eigene Webseite?
Gratis anmelden